خانم ناظم از دختر محصل پرسید: به خاطر غیبت دیروز گواهی پزشک آوردهای؟
دختر نوجوان پاسخ داد: نه. چون بیمار نبودم و مادرم هم اطلاع داده بود که نمی توانم به مدرسه بیایم.
خانم ناظم پرسید: پس چرا غیبت کردی؟
دختر گفت: مادربزرگ از راه دور آمده بود و اگر به مدرسه میآمدم این چند ساعت را از دست میدادم و برمی گشتم او رفته بود.
خانم ناظم گفت: درس و مدرسه مهم تر است یا مادربزرگ.
دختر بی درنگ پاسخ داد: مادربزرگ!
درس و مدرسه همیشه هست اما مادربزرگ معلوم نیست تا کی باشد.
اشک در چشمان خانم ناظم نشست. نوجوان را در آغوش کشید و گفت: آفرین به تو. هم به خاطر راست گویی و هم این که قدر فرصت ها را می دانی.
__________________________________________________ _________________
فرصت ها را دریابیم.
از هستن و بودن خود لذت ببریم.
همین حالا کسانی کسان خود را از دست دادند و تنها «کاش» برای آنها باقی ماند.
«کار»ی کنیم که «کاش»ی باقی نماند.
فرصت ها را دریابیم که چون ابر درگذرند...